هدر اصلی سایت

مقالات

مرثیه شهید حبیب روزیطلب در أربعین شهادت آیت الله سیدعبدالحسین دستغیب

شهید حبیب روزیطلب  ۱۳۹۴/۰۹/۱۱
مرثیه شهید حبیب روزیطلب در أربعین شهادت آیت الله سیدعبدالحسین دستغیب
   شهید حبیب روزیطلب                صلی اللّه علیک یا ابا عبد الله، و علی الارواح التی حلّت بفنائک.
چهل روز پیش، یک هفته مانده بود به اربعین ابا عبد الله الحسین(ع)، قرار بود خدمت آقا برسیم تا از اربعین جدّشان بگویند. وقتی که می‌خواستیم از آقا وقت بگیریم یک هفته قبل از اربعین وقت دادند. اصرارشان کردیم که آقا اگر ممکن است زودتر وقت دهید. فرمودند: رضا به رضای خدا؛ بروید و همان شنبه بیایید، یک هفته به اربعین مانده. و ما صبح شنبه وقتی که آسمان خون می گرید، قبل از طلوع آفتاب خدمت آقا رسیدیم، محل قرار نه خانه کوچک و گِلین پشت مدرسه خان، که قتلگاه دارالرّحمه بود. در که زدیم، جبّاری پاسدار آقا دم در نیامد، از درون تابوتی مهربانانه صدایمان زد، بفرمایید تو. قتلگاه با یک فضای معطّر نُه تن شهید: جباری ، منشی، جعفری ، رفیعی، حبیب زاده، حاج عبداللهی، سادات، جوانمردی و سید محمد تقی دستغیب گرداگرد سیّد بزرگوارشان ،در خون خویش، به پاسداری ایستاده بودند.
به طرف صدای جبّاری رفتیم: یک بسته پیچیده سفید. پارچه را کنار زدیم: یک سرِ بریده، سر بی پیکر. دستمان را بطرفش دراز کردیم، دستی نبود که دستمان را بفشارد و نه پایی که تا درِ اتاق بدرقه مان کند. فقط گفت: آقا اذن داده اند، می گویند بفرمایید. دو زانو کنار آقا نشستیم، دست چپ آقا را بوسیدیم که آقا دست راستشان نبود، صورتمان را به صورتشان گذاشتیم، آقا را بوسیدیم، اول پیشانی به خون نشسته و جای مهر آقا را بوسیدیم، پیشانی ای که یک عمر بر خاک عبودیت خدای متعال گذاشته بود. چشمان آقا را هم بوسیدیم، چشمانی که یک عمر بر مصیبت حسین (ع) گریسته بود، لبان آقا را هم بوسیدیم، لبانی که یک عمر ذاکر، ذِکر حسین (ع) بود. چهره آقا را با تربت حسین معطّر کرده بودند. آقا خوش آمدمان گفت. ابتدا برایشان قرآن خواندیم، سوره حدید را، واقعه را که دوست می داشتند و بعد آقا شروع کردند برایمان از بعد از عاشورا درباره اربعین سخن گفتن. سرمان را نزدیک سر آقا کردیم و قلبمان آماده ضبط سخنان ، آقا مثل همیشه با گریه نالید:« عمربن سعد، چون از کار سیّد الشهداء تمام شد، عازم سفر کوفه شد و فرمان داد تا سرها را از خاک و خون تنظیف کنند. ابتدا، سر مبارک حسین(ع) را به خولی بن یزید و حمید بن مسلم سپرد تا به نزد عبید الله بن زیاد حمل دهند. چون نیمه شب رسید و باب العماره را بسته یافت، سر را در طشت گلینی نهاد و بعضی نوشته اند در تنور گذاشت و بجای مشک و عنبر بر خاکستر جای داد.» و آقا بعد روضه اش را خواند. به چشمان آقا نگاه کردیم که اینبار نه اشک که خون می بارید، نه! چشمان آقا خونی بود. دوباره چشمان آقا را بوسیدیم و هم لبانشان را، آقا ادامه دادند: «روز یازدهم چون روز از نیمه گدشت، عمربن سعد آهنگ کوفه نمود، پس سوار شد، و با جماعتی از لشکر به کنار خیام اهل بیت حسین (ع) آمد و فرمان داد خیمه ها را آتش بزنند و از خیمه ها فریاد برخاست، وا محمّدا، وا علیّا، وا حسنا،وا حسینا.» به پاهای سوخته آیت اللّه شهید می نگریستم که آقا فرمود: «چون شعله آتش بالا گرفت، فرزندان پیغمبر بهت زده و سراسیمه از خیمه ها بیرون دویدند و رو به قتلگاه گذاشتند و زینب (س) با صوتی حزین و قلبی اندوهناک ندا برداشت که:
«وا محمّدا، علیک منّی السلام، هذا حسین مُرمّل بالدِّماء مُقطَّعُ الاعضاء». یا محمّد! رحمت خدا بر تو، این حسین تواست با اعضای پاره پاره در خون خویش آغشته. «و بناتک سبایا الی الله المشتکات و الی محمّد المصطفی و الی علیّ مرتضی و الی حضرت حمزه سیّد الشهداء». واینک دختران تواند که مانند اسیران شکایت به خدا و محمّد مصطفی و علیّ مرتضی و حمزه سیّد الشهداء می‌برند. اینها ذریّه رسول خدایند که چون اسیران می رانندشان». یا محمّداه! بناتک سبایا و ذریّتک مقتول.»
آقا بلند بلند خون می گریست، پیکر لاغر و پوست به استخوان چسبیده آقا می لرزید.
حبی علیهم امری سوایا لا تسفی علیهم ریح الصبا. یا محمد بیا ببین این حسین توست که عریان محلّ وزش باد صبا گشته «و هذا حُسین مَجزوز الراس من القَفا مَسلوبُ العِمامه و الرّدا». ما هرگز آقا را سر برهنه و بی عمامه ندیده بودیم. یا محمّد بیا ببین این حسین توست که سرش را از قفا بریده اند و عبا و عمامه را سلب کرده اند از او. آقا بلند بلند می‌گریستند، آقا ردائی و قبائی نداشتند تا از جیب آن دستمال بیرون آورند و چون همیشه چشمانشان را پاک کنند. آقا خون چشمانشان را با کفنشان پاک می کردند، کفن آقا گلگون شده بود، وقتی که می‌خواستیم به آقا کفن دیگری بپوشانیم، آقا برایمان روضه سوار کردن اهل بیت به جانب کوفه را، خواند و از کلمات علیّ بن الحسین نالید که:
«کیف لا اضرع و اهله؟» چگونه جزع و زاری نکنم و بر این مصائب شکیبا باشم که اینها را می بینم در خون آغشته و بی کفن.»
انگار که آقا می گفت حالا چگونه می خواهید با این وضع بر من کفن پوشانید. نگاهمان به پهلوی شکسته و بازوی خونین آقا افتاد. پهلوی شکسته فاطمه زهرا (س) یادمان آمد و مصیبت بزرگ دختر فاطمه را که آقا می خواند وقتی وارد کوفه شد که: «ما را کشتید، وای بر شما آیا می دانید کدام پاره جگر مصطفی را شکافتید و کدام عهد را شکستید.»
چهل روز پیش، آسمان خون می گریست و زمین هم، و این فرزند حسین(ع) و یاور خمینی، برایمان با خون خویش، و پیکر قطعه قطعه شده اش مرثیه حسین(ع) می خواند و بسیار مرثیه خواند و بسیار خون گریست و بسیار سفارشمان کرد به وفاداری اماممان، و در آخر، خطبه امام سجاد (ع) در شام را خواند، «وقتی که بر فراز منبر پس از حمد خدای در معرفی خود و خانواده خویش فرمود: «اناابن فاطمه الزهرا، اناابن سیّده النساء العالمین، اناابن خدیجه الکبری، انبن المقتول الظلماء، انبن مجزوز الراس من القفا». من پسر آن کسم که با ظلم و ستم کشته شد، من پسر آن کسم که سرش را از قفا بریدند، من پسر آن کسم که لبِ تشنه، بریدند سرش، من پسر آن کسم که در زمین کربلا زخم دارش کردید و به خاک افکندید. من پس آنکسم که عمّامه و ردائش سلب شد. من پسر آن کسم که ملائکه آسمان بر او گریستند و جنّ ، در زمین و پرنده در هوا بر او نوحه کرد.»
خدایا! آقا چه روضه ای می خواند، کم کم داشت ساعت ملاقات تمام می شد، جسد آقا بسیار معطّر شده بود.
آنها آمده بودند، آقا را ببرند، و قتی که خواستیم سر آقا ببینیم، آقا فریاد زد : «اناابن من راسه علی السنان»: من پسر آن کسم که سرش را بر نیزه، شهر به شهر گرداندند. «اناابن اسر حرمه من العراق الی الشام»: من پسر آن کسم که حرمش را از عراق تا به شام به اسارت بردند.»